آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

گل پسر ماماني

عروسك شويي

ماماني اين چند روز توي خونه حسابي براي خودت پادشاهي كردي چهارشنبه هم به خاطر تو سركار نرفتم گفتم بيشتر استراحت كني تو هم حسابي موندن توي خونه در كنار مامان زير دندونت مزه كرده بود وقتي ازت مي پرسيديم آريا فردا بريم مهد كودك مي گفتي (اِبوز مي رم مي خوام ايشت بمونم= يه روز مي رم ). چهارشنبه از فرصت استفاده كرديمو اتاقتو ريختيم بيرون تا تميز كنيم تو هم حسابي به خياله خودت داشتي كمك مي كردي البته يكم كاراي ماماني رو بيشتر مي كردي اونم عيب نداشت چون از اين كه فكر مي كردي داري به مامان كمك مي كني خيلي خوشحال بودي بعد از تميز كردن اتاقت تمام عروسكاتو ريختيم بيرون كه بشوريم تو اولش از چند تا از اونا كه پشمالو تر از بقيه بودن مي ترسيدي مخصو...
28 آبان 1390

عيد غدير

  شبی در محفلی ذکر علی بود شنیدم عارفی فرزانه فرمود اگر آتش به زیر پوست داری نسوزی گر علی را دوست داری خورشید شکفته در غدیر است علی باران بهار در کویر است علی بر مسند عاشقی شهی بی همتاست بر ملک محمدی امیر است علی       عيد غدير خم بر همگان مبارك   ...
23 آبان 1390

تشكرنامه

سلام به همه دوستاي خوب خوب سايتيم (خاله ها و دايي هاي خوب و مهربون آريا) خواستم از طريق اين پست يه تشكر مخصوص و ساده از همه ي دوستاني كه توي اين مدتيكه آريا مريض بود من و تنها نذاشتنو مرتب با كامنتهاي پر از مهر و محبتشون دلداريم دادن و هر روز جوياي حال پسر گليه من شدن و اون دسته از دوستاي خيلي خيلي گلم كه حتي براي بهبودي تب آريا نذر هم كردن واقعا" از همتون ممنونم و اينكه واقعا"‌واقعا"‌با اين كه هيچكدومتونو تا به حال نديدم اما همتونو خيلي خيلي دوست دارم. باور كنيد به نظر من دوست داشتن و دوست بودن احتياجي به ديدن نداره محبت از راه قلب وارد دل آدما مي شه نه از راه چشم و اما حال آريا به لطف دعاهاي شما و لطف خدا با مصرف آنتي...
23 آبان 1390

بابابزرگ

سلام زندگيه من ،ماماني ديروز حسابي گريه مامانو در آوردي الان با خودت مي پرسي چرا من كه چيزي نگفتم درسته تو چيزي نگفتي فقط يه سئوال ساده پرسيدي اونم اين بود كه موقع ديدن كارتون بن تن وقتي بابابزرگ بن تن و ديدي رفتي عروسكشو آوردي گفتي (مامان اين بابابوزورگه بن تنه ) منم بي خبر از سئوالي كه مي خواي بپرسي گفتم آره عزيزم كه تو گفتي (پس بابابوزورگه من كوش من چرا ندارم) اينجا بود كه بغض گلوي مامانو گرفت و بهت گفتم بابابزرگه تو رفته پيشه خدا تو گفتي (خوب بگو بياد پيشه من، من بابابوزورگ مي خوام ميبين بن تن بابابوزورگ داره منم مي خوام) هركاري كردم ديگه نتونستم جلوي اشكامو بگيرم و تمام خاطراتي كه با بابابزرگت داشتم و يادم و اومد وقتي من گري...
22 آبان 1390

برف در خانه

    تو یه روز سرد برفی با دلم مثل پرنده لب حوض کنار نرده هر چی گشتم جای گرمی بهتر از دلت ندیدم میشه دوستم داشته باشی؟ آخه بیرون خیلی سرده... سلام عشق ماماني ديروز از صبح برف داشت مي باريد امسال زمستون براي اومدن يكم عجله داشت آسمون هم همش در حال باريدن بود و زمين و يك دست سفيد پوش كرده بود تو هم همش پشت پنجره با يه حسرتي نگاه مي كردي و مي گفتي (مامان بريم فَف بازي كنيم) منم از اونجايي كه از سرما چسبيده بودم به بخاري مي گفتم آخه سرده ماماني سرما مي خوريم شب وقتي بابايي اومد خونه تو با خواهش به بابايي ي گفتي (بابا بريم فَف بازي كنيم آخه دوست دارم) وقتي باز با جواب منفي روبرو شدي به بابا گفتي (پس ...
18 آبان 1390

اسكوتر

  ماماني چهارشنبه چون من بايد مي رفتم دكتر نمي رسيدم بيام مهد كودك دنبالت براي همين دايي عابدين اومده بود دنبالت كار دكتر منم خيلي طول كشيد و تا بيام خونه ساعت نه شب شده بود تو كه رسيده بودي خونه به دايي گفته بودي بهم زنگ بزنه گوشي رو گرفتي گفتي (مامان كوجايي فَفتي آمبول بزني) گفتم آره عزيزم زود ميام پيشت كه گفتي (تو نيومبدي دونبالم دوسِت دارم بيا ايشم) با اين حرفايي كه مي زدي نمي دوني چقدر پشت تلفن ذوق كردم بهت گفتم باشه زودي ميام بعد هم تو پشت تلفن كلي برام بوس فرستادي، وقتي كار دكترم تموم شد با اون لاوي كه تو تركوندي دلم خواست برات يه چيزي بخرم رفتم مغازه اسباب بازي فروشي كه چشمم به اسكوتر افتاد كه چند باري تو پشت مغازه...
14 آبان 1390

مهمون آريا

سلام به دردونه مامان ديروز ماماني باباي پرهام اومده بود مهد كودك دنبالتون (دست باباي پرهام درد نكنه كه تو هم از مهد گرفته بود) جلوي در خونمون از پرهام خداحافظي كردي و ما رفتيم خونمون توي خونه داشتم لباساتو عوض مي كردم كه ديدم زنگ مي زنن وقتي درو باز كرديم ديدي پرهام گريون بغل مامانشه كه مي خوام برم پيش آريا منم به خاله مهشيد گفتم بزارش بمونه برو به كارات برس بعد بيا دنبالش نمي دوني با اين حرف من انگار دنيارو بهتون دادن دوتايي خوشحال و خندان رفتين و مشغول بازي شدين اوايلش خوب بودين و باهم كنار مي اومدين اما هرچي مي گذشت لجبازياي شما هم بشتر مي شد ولي خيلي جالب با هم بازي مي كردينو همديگرو تهديد مي كردين مثلا"‌وقتي تو يه اسباب بازي ...
11 آبان 1390

اژدها ترسناك

  سلام به قند عسل مامان، چند وقتي بود كه همش به ماماني مي گفتي (مامان برام يه اژدها بوزورگ بخر حيبونامو بخوره) بعد با يه مظلوميت گفتي (ديگه ارشته مهربون برام آيزه نمي ياره) منم كه مي دوني فرزند ذليل، بهت گفتم اگه پسر خوبي باشي خودم برات جايزه مي خرم (ديگه وقتشه اين فرشته مهربونو يه جورايي از بين ببرم ديگه خسته شدم از بس من جايزه خريدم و اين فرشته مهربون شيرين شد بنا بر اين تصميم گرفتم از اين به بعد جايزه هات از طرف خودمو بابايي بهت داده بشه) بعد از يه مدتي كه تقريبا" هرشبش از من يه اژدها مي خواستي رفتم و برات خريدم وقتي چهارشنبه اومدم كهد به عنوان جايزه البته از طرف خودم بهت دادم خيلي خوشحال شده بودي توي راه همش ...
7 آبان 1390

اندراحوالات آريا

  ماماني اين چندروز بدترين روزاي زندگيم بود همش مريضي و تب و دارو و آمپول و آزمايش و دوا و دكتر ديگه شباهم كابوس دكتر مي ديدم نمي دونم اين تب لعنتي كي مي خواد دست از سرت بر داره ديگه واقعا"‌كم آوردم هرشب دارم برات شياف بر مي دارم طوري شده كه كابوس نصف شباتم شامل آمپول و شيافه ديگه هزار جور آزمايش دادي ولي توي هيچكدوم عفونت پيدا نشده ولي نمي دونم اين تب نشونه چيه، از سه شنبه خونه نشين شدم به دستور دكتر غذاهات شدن سوپ و مرغ آپز و .... بي مزه ترين غذا ها بدون هيچ نوع چاشني ولي چاره چيه مجبوري بخوري الهي برات بميرم كه دم نمي زني امروز ديگه مرخصي مامان تموم شد ولي باز بايد صبح مي رفتي آزمايش (دكتر يه چكاب كامل برات ن...
4 آبان 1390

آريا اونيفورم پوش مي شود

  ماماني ديروز مهدكودكتون به مناسبت روز جهاني كودك و ولادت امام رضا براتون جشن گرفته بود و مامانارو دعوت كرده بودن خدارو شكر كه ساعت 6 عصر بود و من تونستم بيام وگرنه شرمنده گل پسرم مي شدم وقتي ما اومديم توي سالن مهد شما بچه هارو نشونده بودن روي صندلي ها رديف جلو چشم چرخوندم تا پيدات كنم وقتي توي اون لباس آبي ديدمت كلي ذوق كردم (آخه ما فقط براي اندازه لباساتون رفته بوديم و خياط لباساتونو مستقيم داده بود مهد براي امروز براي همين ما لباساتونو نديده بوديم) تو هم وقتي منو ديدي اينقدر خوشحال شده بودي كه نگو همش بر مي گشتي سمت من مي گفتي (مامان خيلي دوست دارم) منم قربون صدقت مي رفتم و مي گفتم منم دوست دارم عزيزم حسابي تا شروع برنامه love...
4 آبان 1390